چند وقت پيش زنگ زدم باهاش حرف زدم.حالشو پرسيدم. گفت قرار بذار با بر و بچه ها همديگه رو ببينيم. روزبه كچل رو هم ببيني.. جور نشد..جور نشد...
ديشب يه خواب خيلي بد ميديدم.خيلي هم طولاني.يادمه چند بار از خواب بيدار شدم و دوباره ادامه خواب رو ديدم.حتي يه بارش موبايلمو از كنار تخت برداشتم و ساعتي كه براي صبح تنظيم كرده بودم روتغيير دادم و زودترش كردم به اين اميد كه زودتر صبح بشه و اين خواب لعنتي تموم بشه.خواب ميديدم كه دكتر گفته به علت يه بيماري خاص دقيقا در روز تولد سي سالگيم مي ميرم.(تو خواب هنوز سي سالم نشده بود).من به خاطر ناراحت نشدن اطرافيان خودم رو خونسرد جلوه ميدادم و بقيه هم ظاهرا به خاطر من به روي خودشون نمي اوردن.ولي توي دلم براي آراد خون بود.همش به آراد فكر مي كردم و به پدر و مادرم.با خودم فكر مي كردم پسر جون مثل همه مرداي ديگه بعد از يه مدت ميره زن ميگيره ولي آراد كه نمي تونه مادري داشته باشه و پدر و مادرم نمي تونن دختري به جاي من داشته باشن.شب آخر كه رسيد استرس همه وجودمو گرفته بود.مادرم اومده بود خونه ما.مكان خوابم اولين خونه بعد از ازدواجم بود.ساعت كه از دوازده شب گذشت و وارد روز تولد سي سالگيم شدم، خودمو انداختم توي بغل مادرم و زار ميزدم.همه بدنم مي لرزيد و مامانم با گريه سعي ميكرد من رو آروم كنه.دقيقه به دقيقه از فكر استقبال مرگ زجر مي كشيدم.پسر جون رو زياد توي خواب به ياد نميارم.ولي يادمه توي اون لحظاتي كه توي بغل مامانم بودم داشتم بهش فكر مي كردم.به اينكه خدا كنه بتونه راحت با اين موضوع كنار بياد و راحت بتونه يه نفر رو پيدا كنه واسه همسري و مادري آراد.اينجاي خوابم باز پريدم.ديدم توي تختم هستم.يه كم نشستم اشكامو پاك كردم(صورتم خيس خيس بود) دوباره خوابيدم.ديدم روز از نصف گذشته و من هنوز زنده ام.اميد به قلبم باريده بود.مامانم مي گفت كه شنيده اون دكتر اشتباهات زيادي توي پروندش داشته و ممكنه اين هم از اون اشتباهات باشه و ديگه چيزي يادم نمياد.فقط مي دونم كه عذاب عجيبي بود خواب د يشب.خيلي سخت بود.خيلي بد بود و هنوز از يادآوريش قلبم درد ميگيره.گفتم بيام بنويسمش شايد ذهنم از فكرش رها بشه.....
بگذريم... فردا چهلمه و من مامان و بابا رو راضي كردم كه بعدش بيان تهران كه هم خودشون حال و هواشون عوض بشه و هم من.راستش خودم هم مامان خونم به شدت پايين اومده.راستش توي دنيا هيچ كس جاي مادر آدم رو نمي گيره.بعضي وقتها فكر مي كنم مردها حتي بهترينشون اگر پدر يا همسر يا برادرات هم باشن آخرش انگار كه وجودشون از سنگه.حالا بعضياشون سنگشون نرم تره بعضي ها سخت تر و بعضي ها خود صخره هستن! من تنها چيزي كه براي آينده آراد به ذهنم ميرسه كه از اون سنگايي كه سختيشون كمتره بشه،اينه كه محبت كردن رو بهش ياد بدم.متاسفانه خيلي از خونواده ها ، حجب و حيا رو با بي محبتي اشتباه مي گيرن و هيچ وقت جلوي بچه ها به همديگه ابراز محبت نمي كنن و نتيجه ميشه بچه هايي كه راه و رسم ابراز محبت رو نمي دونن.مطمئنم كم نيستن كساني كه ميگن ما نمي تونيم جمله هاي محبت آميز و عاشقانه بگيم به همسرامون يا حتي بچه هامون و به نظر من علتش چيزي نيست به جز اينكه توي خونواده نديدن و هميشه با اين قضيه مثل يه تابو ر فتار شده.به اميد داشتن نسلي با محبت تر در آينده.
پنجاه روز از شروع كار جديدم ميگذره و خدا رو شكر از اوضاع راضيم.البته چون توي دوره آزمايشي هستم و خيلي از مزايا به من تعلق نمي گيره هنوز از لحاظ مالي رضايتم جلب نشده ولي نوع كارم رو خيلي دوست دارم و اشتياقم براي يادگيري خيلي زياده.محيط دپارتمان خودمون هم خيلي دوستانه هست و خلاصه فعلا چيزي كه ناراحت كننده بوده باشه نديدم هر چند كه خيلي هنوز براي قضاوت زوده.از امروز هم بهمون يونيفرم دادن و از هفته بعد با يونيفرمي كه اصلا دوسش ندارم بايد بيام سر كار ولي خب خوبيش اينه كه د يگه دغدغه مانتو واسه شركت رو ندارم و مي تونم بودجه ش رو به مانتوهاي جينگولي اختصاص بدم...ديگه حرفم نمياد!
هفدهمين روز رو توي محل كار جديد ميگذرونم.هنوز وقتي دارم با همكاراي جديدم در مورد شركت قبلي حرف ميزنم،ميگم شركت ما! هنوز انگار خودمو متعلق به اونجا مي دونم.از محيط كار جديد و همكاراي جديد خدا رو شكر راضيم.يه جورايي احساس مي كنم روابط انسان دوستانه تري حاكمه بين بچه ها.هر چند كه براي قضاوت هنوز خيلي زوده ولي خب همچنان دلبستگي شديدي به محيط قبلي و آدماش دارم.به رييس سابق زنگ زدم و گفتم كسي رو جاي من ننشونه چون كه دو تا ميز خالي ديگه هم توي واحدمون بود و مي تونه نيروهاي جديد رو اونجا مستقر كنه،اون هم گفت باشه جاي تو يه دسته گل ميذارم. با بچه ها كم و بيش در ارتباطم.خلاصه اينكه هنوز دلم پر ميكشه براي اونجا.از اينجا بگم كه توي واحدي كه من مشغولم 8 نفريم و همه هم جوون هستن.3 تا خانوم و 5 آقا.كه خب البته با واحدهاي همسايه هم ارتباط نزديكي داريم.صبحها خود شركت صبحانه ميده كه البته جواب معده هاي گشاد آقايون رو نميده و يه بساط صبحانه جداگونه هم توي واحد داريم هر ر وز.تولد ها رو جشن ميگيرن و كادو و شيريني به را هه.مديرمون هم اصلا آدم سخت گيري نيست و توي شركتي كه اضافه كار موندن خيلي بابه خدا رو شكر خودش زود بساط رو جمع ميكنه ميره و اينجوري ما هم مي تونيم زود بساط رو جمع كنيم. يه كم با توجه به اينكه محل كار جديدم توي كرجه نگران رفت و آمد بودم كه اون هم سرويس صبحها ساعت 6.40 از در خونه سوارم مي كنه و عصرا 5.30 پياده.در كل فرق چنداني با قبل نكرده.پسرجون و آراد هم فعلا برنامه شون مثل سابقه تا مهر ماه كه آراد به اميد خدا ميره پيش دبستاني نزديك خونه مادرشوهر.پسر جون هم براش خبرهاي خوبي در راهه كه منتظرم قطعي بشه و بعد مي نويسم انشاله.
خدا رو شكر مي كنم به خاطر همه اتفاقهاي خوبي كه توي اولين فصل سال 92 شاهدش بوديم و قطعا برامون نويد بخش روزهاي خوب و خبرهاي خوبي توي اين سال خواهد بود. شروع اين سال براي من با موفقيت در پيدا كردن كار جديد و مورد علاقه م بود و با اتفاقهاي خوب ملي ادامه پيدا كرد.ديروز اشك شوق مي ريختم و از خدا ميخواستم كه شادي ايرانيها رو مستدام كنه.يكي ديگه از اتفاقهاي بسيار بسيار خوب امسال خبر باردار شدن دختر خاله م بعد از 14 سال بود.خلاصه امسال حداقل 3 بار من اشك شادي ريختم و به قول معروف تا باشه از اين اشكها اين پيروزي و آن پيروزي به همه هموطنان مبارك.
پ.ن :راستي امروز آخرين روز كاري من در اين شركت هست و به اميد خدا از روز شنبه كارم رو در محيط جديد شروع مي كنم.
22 سال و هفت ماه و ده روزم بود كه از سر راه تمرين اركستر در حالي كه سازم روي دوشم بود ،رفتم ترمينال كارانديش و مامان و بابا و زن داداش هم از خونه اومدن و ساكم رو آوردن.زن داداش يه شال و يه لاك هم بهم داد ، سازم رو دادم دست مامان و گفتم اين رو نمي برم! مامان تعجب كرد گفت مگه 20 روز ديگه كنسرت نداري نميخواي تمرين كني؟ گفتم مي دوني كه هر جايي نمي تونم تمرين كنم بذار برم جو رو ببينم اگر مناسب بود بهت خبر ميدم ساز رو براي من بفرستي.با همشون روبوسي كردم و سوار اتوبوس شدم.صبح وقتي به تهران رسيدم كاغذي كه آدرس پانسيون مورد نظرم روش نوشته شده بود رو در آوردم و راه افتادم.ديگه حدوداي 11 ظهر كه بود روي تختم مستقر شده بودم و به آينده پيش رو فكر مي كردم.به اينكه من هم بالاخره يك كار باب ميلم پيدا كردم.به افرادي كه ممكنه باهاشون برخورد كنم.به اينكه نوع كارم،محيط كارم و آدمها چه جوري مي تونن باشن! دو روز بعد يعني 26 ارديبهشت 83 اولين روز كاري من شروع شد.من در 22 سالگي در حالي كه يك دختر مجرد تنها بودم به عشق كار كردن توي اين شركت از شهرم و خونوادم دور شدم.اومدم توي جمع 30-20 نفره يك واحد از يك شركت 600-500 نفره.شدم يك عضو از اين جمع.چند ماه بعدش در حالي كه اين جمع من رو احاطه كرده بودن شيريني قبولي فوق ليسانسم رو پخش كردم و چند ماه بعد از اون باز هم به همين جمع شيريني ازدواجم رو دادم و سه سال بعد شيريني به دنيا اومدن پسركم رو.مهمترين خاطرات زندگيم توي اين جمع برام اتفاق افتاده.حالا بعد از 9 سال و يك ماه و هشت روز ، در آخرين روز كاري هفته آينده با اين جمع خداحافظي مي كنم.درسته كه از افراد اين جمع هيچ دوست صميمي نداشتم، درسته كه اختلاف نظر فاحش با اكثريت همسن وسالهاي خودم توي جمع داشتم،ولي هيچ كدوم از اينها دليل نميشه كه از دور شدن از كنارشون،حس بدي نداشته باشم.من به همه اين افراد،من به در و ديوار اين شركت، من به ميز و صندليم، به هوارها ي مدير پروژه ها،به شيطنت منشي هاي جوون و پر انرژيمون عادت كردم.من به اين رفتن و آمدن و نهار خوردن با پسر جون حتي در محيط كار عادت كردم. ولي تصميم رو بايد بر بناي عقل گرفت و نه احساس و عقل من حكم كرد برم به شركت بزرگتر و كارآمدتر به اميد آينده بهتر.انشاله